قسمت سوم

نزدیک ظهر بود و پاروش خودش را با گرزی که بهمراه داشت برای رویارویی با نایمو آماده می کرد. آرشام با دست پر پیش انها امد و همراه خودش شمشیرهای تمرینی داشت که برای آموزش استفاده می کردند . شمشیرهایی بدون تیغه اما محکم و ضخیم که با آنها نحوه ضربه زدن و تکنیک های مبارزه رو آموزش میدادند . آرشام به هر کدام یک شمشیر داد و به سمت نایمو رفت و در گوش او گفت : > مانی هم سمت پاروش رفت و قبل از شروع مبارزه گفت : > دو مبارز رو در روی همدیگر قرار گرفتند و دو استاد در کنار هم . از جوانی در زور آزمایی و مبارزه با هم رقابت داشتند . آرشام قوی تر و مانی سریع تر بود اما در مقام استادی شاگردان محبوب شان با خودشان کاملا متفاوت بودند . هیچ کدام به روی خود نمی آورد اما در دل هر کدام اشتیاق به پیروزی شاگرد و نشان دادن قدرت مبارزه بالا تر موج میزد . اولین حرکت را نایمو انجام داد و پاروش که توصیه ی مانی را فراموش کرده بود اولین ضربه ی موجی را از نایمو در یافت کرد ضربه ای که به بازوی او خورد و درد شدیدی بازویش را آزار داد . اما پاروش که فولاد آب دیده بود بدون اینکه ناامید شود بلافاصله جبران کرد و با ضرباتی سنگین , سه ضربه ی پیاپی را با قسمت سر و صورت نایمو وارد کرد که نایمو هر سه ضربه را دفاع کرد اما شدت ضربه ها بقدر زیاد بود که توان دستان نایمو را از او گرفته بود . پاروش ضربات چهارم و پنجم را وارد کرد اما نایمو با چالاکی جای خود را تغییر میداد و ضربات پاروش راهی به جایی نمیبرد . پاروش که فهمیده بود نایمو آسیب دیده است خودش را نزدیک کرد و به سینه ی نایمو ضربه ای وارد کرد . نایمو نقش تعادل خود را از دست داد و پاروش ضربه بعدی را به پاهای نایمو زد . نایمو که با این ضربه تعادل خود را کامل از دست داده بود قبل از اینکه به زمین بخورد شمشیر خود را به سمت پاروش پرت کرد . پاروش که خود را پیروز میدید و ضربه نهایی را زده بود , پس از حرکت آخرش بی توجه به نایمو بود که شمشیر به سرش اصابت کرد و هر دو مبارز نقش زمین شده بودند . مانی که اماده بود تا دوست خود را کنایه باران کند لبخند در دهانش خشک شد و حالا آرشام بود که می خندید . آرشام سمت مبارزین رفت و آنها را از روی زمین بلند کرد و به پاروش گفت : > و بعد به آرامی در گوش نایمو گفت : >




روز بعد با طلوع آفتاب همه به سمت شمال حرکت کردند . سفر شان 3 روز طول میکشید . آنها باید از کنار ( دریاچه سوخته ) میگذشتند و بعد از آن مسیرشان را از میان ( دره خاکستری ) ادامه میدادند تا به روستای ( آب سفید ) برسند و بعد از ان به مرز شمالی و قلمروی ( خون سیاه ) میرسیدند . ظهر اولین روز به دریاچه سوخته رسیدند و کمی استراحت کردند . مشغول خوردن ناهار بودند که نایمو پرسید : > مانی جواب داد : > نایمو گفت : > آرشام از شنیدن این حرف به خنده افتاد و گفت : > مانی گفت : > و خطاب به نایمو ادامه داد : > پاروش گفت : > ارشام گفت : > پاروش سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد . گندم گفت : > مانی گفت : >
نایمو و گندم و پاروش اولین بار بود که این مناظر را میدیدند و هر بار با سوالاتی راجع به اتفاقات گذشته , مانی و آرشام , خاطرات سالهای قبل را برای آنها تعریف میکردند . نایمو و گندم هم از اینده و مراسم عروسی شان صحبت میکردند اما طی این سه روز , رابطه ی پاروش با نایمو به سردی گذشت . غرور فرمانده جوان جریحه دار شده بود که نتوانسته از پس یک غیر نظامی بر آید . هر چند میدانست نایمو استعداد زیادی دارد . بعد از گذشت 3 روز , به قلعه خون سیاه ها رسیدند . قلعه ای که با پارچه های سیاه رنگ و پرچم هایی که نقش یک خرس سیاه رنگ در زمینه ای سرخ را داشتند تزئین شده بودند . قلعه مرکز فرماندهی بود و افراد قبیله زندگی خود را در روستایی نزدیکی قلعه میگذراندند اما در هنگام جنگ مردان , چه پیر و چه جوان , وارد میدان نبرد میشدند و زن ها و بچه ها هم در قلعه میماندند . نگهبانان قلعه که مانی را میشناختند در را باز کردند . آنها از دروازه عبور کردند و بعد از عبور از راهروی میهمانان , به تالار حاکم رسیدند . بعد از ترک قبیله به وسیله آرشام , پسر عمویش ( آرتام ) حاکم قبیله شده بود و محافظت از مزهای شمالی را به عده داشت هر چند بعد از این اتفاق , قبیله خون سیاه هم به انزوا رفته بود .آنها فقط در مرز باقی مانده بودند و عبور و مرور را تحت کنترل داشتند . آرتام بروی تخت حاکم نشسته بود و به مهمانان خوش آمد گفت و دستور داد تا از همه پذیرایی شود . آرتام هم مانند تمام مردان قبیله , قد بلند و چهار شانه بود . زمانی که آرشام قبیله را ترک میکرد , او نوجوان بود . بعد از پذیرایی و خوش آمد گویی , مانی و آرشام برای صحبت با آرتام در تالار ماندند و بقیه از امجا خارج شدند . مانی صحبت را شروع کرد : >
آرتام که کاملا خونسرد بود و به حرف های مانی گوش میداد گفت : >
آرشام مثل همیشه از کوره در رفتو گفت : >
آرتام با خونسردی ذاتی اش جواب داد : >
مانی با نگرانی گفت : >
آرتام لبخندی زد و رو به آرشام گفت : >
ارشام قبول کرد و از سرسرا خارج شد و مانی هم بدنبال او رفت . آرشام گفت : > مانی گفت : >
آرشام گفت : >
پاروش که داشت به سمت تالار می آمد و این مکالمات را شنید از مانی پرسید که چه اتفاقی افتاده و مانی گفت : > پاروش گفت : > مانی گفت : >