ho33eini



یک داستان بلند ولی جالب مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : ” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”. دختر جوان گفت : ” صادقیه میرما”. پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : ” حتماً، بفرمایید بالا . دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست - البته . پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :”کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم . دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد . - ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ . - اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها . دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ” - پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته . دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟” - نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد . - آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده. - نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم . با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ” - دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟ دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد: - اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم. - اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر. - فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز. پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟ - من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟ - چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما . دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد . - من که گفتم ، اسمم دایاناست . ۲۳ سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم . - همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها. دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت: - اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند … . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟ - چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم. دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد. -ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم . سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت . -دایانا خانوم ، داریم می رسیما . - دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟ - نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه . دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت: -آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم . سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت : - بفرمایید. دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد. - موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه . پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد. - بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم . دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد . - قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره. - خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم . - ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن . - باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ . - خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره . دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . پاسخ داد: - بله؟ صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد . - سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم … - خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟ - نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده . - جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟ - کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ . - هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟ - ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه … - نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ

داستان یک خون سیاه


قسمت سوم

نزدیک ظهر بود و پاروش خودش را با گرزی که بهمراه داشت برای رویارویی با نایمو آماده می کرد. آرشام با دست پر پیش انها امد و همراه خودش شمشیرهای تمرینی داشت که برای آموزش استفاده می کردند . شمشیرهایی بدون تیغه اما محکم و ضخیم که با آنها نحوه ضربه زدن و تکنیک های مبارزه رو آموزش میدادند . آرشام به هر کدام یک شمشیر داد و به سمت نایمو رفت و در گوش او گفت : > مانی هم سمت پاروش رفت و قبل از شروع مبارزه گفت : > دو مبارز رو در روی همدیگر قرار گرفتند و دو استاد در کنار هم . از جوانی در زور آزمایی و مبارزه با هم رقابت داشتند . آرشام قوی تر و مانی سریع تر بود اما در مقام استادی شاگردان محبوب شان با خودشان کاملا متفاوت بودند . هیچ کدام به روی خود نمی آورد اما در دل هر کدام اشتیاق به پیروزی شاگرد و نشان دادن قدرت مبارزه بالا تر موج میزد . اولین حرکت را نایمو انجام داد و پاروش که توصیه ی مانی را فراموش کرده بود اولین ضربه ی موجی را از نایمو در یافت کرد ضربه ای که به بازوی او خورد و درد شدیدی بازویش را آزار داد . اما پاروش که فولاد آب دیده بود بدون اینکه ناامید شود بلافاصله جبران کرد و با ضرباتی سنگین , سه ضربه ی پیاپی را با قسمت سر و صورت نایمو وارد کرد که نایمو هر سه ضربه را دفاع کرد اما شدت ضربه ها بقدر زیاد بود که توان دستان نایمو را از او گرفته بود . پاروش ضربات چهارم و پنجم را وارد کرد اما نایمو با چالاکی جای خود را تغییر میداد و ضربات پاروش راهی به جایی نمیبرد . پاروش که فهمیده بود نایمو آسیب دیده است خودش را نزدیک کرد و به سینه ی نایمو ضربه ای وارد کرد . نایمو نقش تعادل خود را از دست داد و پاروش ضربه بعدی را به پاهای نایمو زد . نایمو که با این ضربه تعادل خود را کامل از دست داده بود قبل از اینکه به زمین بخورد شمشیر خود را به سمت پاروش پرت کرد . پاروش که خود را پیروز میدید و ضربه نهایی را زده بود , پس از حرکت آخرش بی توجه به نایمو بود که شمشیر به سرش اصابت کرد و هر دو مبارز نقش زمین شده بودند . مانی که اماده بود تا دوست خود را کنایه باران کند لبخند در دهانش خشک شد و حالا آرشام بود که می خندید . آرشام سمت مبارزین رفت و آنها را از روی زمین بلند کرد و به پاروش گفت : > و بعد به آرامی در گوش نایمو گفت : >




روز بعد با طلوع آفتاب همه به سمت شمال حرکت کردند . سفر شان 3 روز طول میکشید . آنها باید از کنار ( دریاچه سوخته ) میگذشتند و بعد از آن مسیرشان را از میان ( دره خاکستری ) ادامه میدادند تا به روستای ( آب سفید ) برسند و بعد از ان به مرز شمالی و قلمروی ( خون سیاه ) میرسیدند . ظهر اولین روز به دریاچه سوخته رسیدند و کمی استراحت کردند . مشغول خوردن ناهار بودند که نایمو پرسید : > مانی جواب داد : > نایمو گفت : > آرشام از شنیدن این حرف به خنده افتاد و گفت : > مانی گفت : > و خطاب به نایمو ادامه داد : > پاروش گفت : > ارشام گفت : > پاروش سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد . گندم گفت : > مانی گفت : >
نایمو و گندم و پاروش اولین بار بود که این مناظر را میدیدند و هر بار با سوالاتی راجع به اتفاقات گذشته , مانی و آرشام , خاطرات سالهای قبل را برای آنها تعریف میکردند . نایمو و گندم هم از اینده و مراسم عروسی شان صحبت میکردند اما طی این سه روز , رابطه ی پاروش با نایمو به سردی گذشت . غرور فرمانده جوان جریحه دار شده بود که نتوانسته از پس یک غیر نظامی بر آید . هر چند میدانست نایمو استعداد زیادی دارد . بعد از گذشت 3 روز , به قلعه خون سیاه ها رسیدند . قلعه ای که با پارچه های سیاه رنگ و پرچم هایی که نقش یک خرس سیاه رنگ در زمینه ای سرخ را داشتند تزئین شده بودند . قلعه مرکز فرماندهی بود و افراد قبیله زندگی خود را در روستایی نزدیکی قلعه میگذراندند اما در هنگام جنگ مردان , چه پیر و چه جوان , وارد میدان نبرد میشدند و زن ها و بچه ها هم در قلعه میماندند . نگهبانان قلعه که مانی را میشناختند در را باز کردند . آنها از دروازه عبور کردند و بعد از عبور از راهروی میهمانان , به تالار حاکم رسیدند . بعد از ترک قبیله به وسیله آرشام , پسر عمویش ( آرتام ) حاکم قبیله شده بود و محافظت از مزهای شمالی را به عده داشت هر چند بعد از این اتفاق , قبیله خون سیاه هم به انزوا رفته بود .آنها فقط در مرز باقی مانده بودند و عبور و مرور را تحت کنترل داشتند . آرتام بروی تخت حاکم نشسته بود و به مهمانان خوش آمد گفت و دستور داد تا از همه پذیرایی شود . آرتام هم مانند تمام مردان قبیله , قد بلند و چهار شانه بود . زمانی که آرشام قبیله را ترک میکرد , او نوجوان بود . بعد از پذیرایی و خوش آمد گویی , مانی و آرشام برای صحبت با آرتام در تالار ماندند و بقیه از امجا خارج شدند . مانی صحبت را شروع کرد : >
آرتام که کاملا خونسرد بود و به حرف های مانی گوش میداد گفت : >
آرشام مثل همیشه از کوره در رفتو گفت : >
آرتام با خونسردی ذاتی اش جواب داد : >
مانی با نگرانی گفت : >
آرتام لبخندی زد و رو به آرشام گفت : >
ارشام قبول کرد و از سرسرا خارج شد و مانی هم بدنبال او رفت . آرشام گفت : > مانی گفت : >
آرشام گفت : >
پاروش که داشت به سمت تالار می آمد و این مکالمات را شنید از مانی پرسید که چه اتفاقی افتاده و مانی گفت : > پاروش گفت : > مانی گفت : >


داستان یک خون سیاه

قسمت دوم

شب در شهر طلایی آرامش خاصی داشت , آسمان همیشه صاف بود و نور ستارگان بی شمار , آسمان رو نورانی میکردند در تمام شهر صدای موسیقی و آواز شنیده میشد . بعد از صرف شام وقت آن رسیده بود که مانی دلیل آمدنش را به آرشام بگوید . مانی بدون مقدمه گفت : << آرشام , جنگ در راهه . جاسوس های ما خبر اوردن که ایبو خودش رو نشون داده و میخواد دوباره حمله کنه اینبار با ارتشی از شرق >>

آرشام که از شنیدن این خبر خشمگین شده بود گفت : << اون دوباره از سوراخش درومده بیرون >>

مانی گفت : << بله و اینبار قوی تر از قبل >>

آرشام گفت : << نجوا میخواد چیکار کنه ؟ اینبار هم نمیخواد کاری بکنه یا موضعش فرق کرده ؟؟ فکر میکردم که این نبرد راهب ها باشه . >>

مانی گفت : << نجوا مدتیه که ناپدید شده و ازش خبری نداریم برای همین سراغ تو اومدم تا ازت کمک بگیرم . به کمک تو و قبیله ات نیاز داریم . خبرهایی که به گوش مون رسیده هورشید رو نگران کرده, نیروی تاریکی دوباره به جریان افتاده . >>

آرشام گفت : << مانی تو خودت خوب می دونی که من نمیتونم . من قبیله مو ترک کردم و مسئولیتم در قبال خانواده ام از قبل سنگین تر شده . گندم فقط منو داره . چطور می تونم برگردم اونم با بعد از روز شوم >>

مانی گفت : ما گندم رو با خودمون به پایتخت میبریم تا توی دژ امپراطور در امنیت کامل باشه در مورد قبیله ات هم باید بگم که اونا فقط در صورتی توی جنگ شرکت میکنند که حاکم شون ازشون بخواد , هسنت ها هنوز پا بر جا هستن . >>

در همین لحظه در اتاق باز شد و نایمو وارد شد و گفت : <<من باهاتون میام . می خوام بجنگم . خانواده من بدست شرقی ها کشته شدن . >>

آرشام گفت : << تو بازهم داشتی قایمکی گوش می کردی ؟؟ کی میخوای ازین اخلاقت دست برداری پسر >> پاروش که ساکت نشسته بود و به حرف بقیه گوش میداد گفت : << این یه جنگ تمام عیار با یه دشمن قدرتمنده . یه شاگرد آهنگر >>یخواد بجنگه ؟؟ تو سرباز نیستی . میدان جنگ جای آدمهای آموزش دیده است , تو چطور می خوای بجنگی ؟؟ یکی هم باید مراقب تو باشه >> نایمو گفت : << من آموزش دیدم . پدر به من آموزش داده . میتونم بجنگم . >> پاروش پوزخند زد که آرشام به مانی گفت : << شاگردت یه چیزی رو خوب یاد نگرفته . نباید از روی ظاهر کسی در موردش قضاوت کنه . >> بعد خطاب به پاروش گفت : << بعنوان یه جنگجو هیچوقت عادت شمشیر زدن رو ترک نکردم و تو تمام این سالها در کنار آهنگری , با نایمو تمرین میکردم , اگه می خوای بدونی که اون چقدر خوب می جنگه میتونی فردا باهاش مبارزه کنی . یه مبارزه تمرینی >> مانی خندید و به آرشام گفت : << هنوز هم مثل قدیمی . فکر میکنی هرچیزی که متعلق به توعه بهترینه . درسته که نایمو رو تو تعلیم دادی ولی پاروش هم شاگرد من و از فرماندهان ارتشه . >>

بعد آرشام گفت : << من به زمان نیاز دارم تا در مورد اومدنم تصمیم بگیرم بهم وقت بده . تصمیم سختیه . >> مانی گفت : << زمان زیادی نداریم , باید زود تر تصمیمتو بگیری . >> بعد از اینکه صحبت های آرشام و مانی تمام شد پاروش سمت نایمو رفت و گفت : و اما تو نایمو. مطمئنی که میخوای فردا مهارتهای انکار نا پذیرت رو به من نشان بدی ؟؟ نایمو لبخندی زد و گفت : فردا همه چیز مشخص میشه .

.

هر 5 نفر شب را در فکر فردا سپری کردند . مانی از نیامدن آرشام و همراهی نکردن قبیله اش , نگران بود و آرشام از بابت دخترش . نایمو هم از اینکه فردا با یک سرباز واقعی مبارزه میکرد بسیار خوشحال بود اما خشمگین هم بود و میخواست انقام خانواده اش را بگیرد . ولی در دل پاروش چیز دیگری می گذشت . او از مهارت های آرشام چیزهای زیادی شنیده بود و می دانست تنها کسی که در شمشیر زنی حریف آرشام میشد , استاد خودش مانی بود ولی اگر فردا او از نایمو شکست می خورد چه میشد ؟؟ یعنی پاروش شاگرد خوبی نبود ؟؟ در این صورت او که با استعداد ترین شاگرد مانی بود باعث سر افکندگی استاد میشد . در این فکر بود که چشمانش سنگین شد و خوابش برد .

صبح روز بعد همگی دور میز مشغول خوردن صبحانه بودند که پاروش وارد شد . چشمانش پف کرده بود و سر وضع بسیار آشفته ای داشت روبروی مانی نشست و همین طور که مشغول سر کشیدن لیئان شیر بود مانی پرسید : << دیشبو راحت خوابیدی ؟؟ >> پاروش بدون اینکه به مانی نگاه کند به دروغ گفت : << بله راحت بودم >> . می دانست فرمانده اش که سالهاست او را بخوبی میشناسد فهمیده که شب خوبی را سپری نکرده است . مانی با صدای ارام خطاب به پاروش گفت : << تو بهترین جنگجوی منی همینطور بهترین فرمانده . امروز قراره که با نایمو زور آزمایی کنی . شاید فقط یه شاگرد آهنگر بنظر بیاد اما اون زیر دست آرشام بزرگ شده و آموزش دیده , توهم توی این سالها میدون نبرد مهمی رو تجربه نکردی پس باید شاگرد آرشام رو شکست بدی چون تو یکی از بهترین هایی . >> حال پاروش خراب تر شد . با خود فکر میکرد که اگر پیروز نشود چه اتفاقی می افتاد ؟؟ اگر کسی در لشگر میفهمید که دست راست ژنرال مانی , در زور آزمایی از یک جوان آهنگر شکست خورده , چه ابرو ریزی رخ میداد . پاروش در افکار خود غوطه ور بود که مانی ادامه داد : << قبل اینکه تو بیای با آرشام صحبت کردم و اون قبول کرده که ما رو همراهی کنه . ما امروز روهم اینجا میمونیم تا آرشام آماده حرکت بشه بعد به سمت شمال حرکت میکنیم تا بهمراه قبیله ( خونٍ سیاه ) به پایتخت بریم , امیدوارم کارمون اونجا زود تر تموم بشه باید تا 8 روز دیگه پایتخت باشیم و لشگر را به سمت استحکامات شرقی راهی کنیم . >>

بعد از اتمام صبحانه , آرشام پیش مانی رفت و گفت : << با من بیا می خوام یه چیزی رو نشونت بدم .>> مانی به دنباله آرشام به زیر زمین خانه رفت . آرشام از داخل کمد وسایلش , بسته ای را بیرون آورد و در حالی که داشت پارچه های دورش را باز میکرد گفت : << سال پیش اینو واسه خودم درست کرده بودم بیاد گذشته ها , ولی انگار باید ازش استفاده کنم . >> آخرین پارچه را کنار زد و مانی توانست شمشیری که آرشام ساخته بود را بببیند . شمشیر بسیار زیبایی بود , تیغه بلندش از جنس فولاد بود که با رگه هایی از طلا تزئین شده بود . مانی شمشیر رو به دست گرفت و در دستش چرخاند . از شمشیر خوشش آمده بود و گفت : خیلی خوش دسته اما از شمشیر خودم سنگین تره . تیغه اش هم سه (راسه ) درسته ؟ << در این داستان هر راس معادل 30 سانتی متر است >> آرشام گفت : << آره در ضمن دسته ی شمشیر هم از جنس سنگ سفیده. >> مانی که علاقه زیادی به شمشیر و چاقو داشت در حالیکه به وجد آمده بود با خنده گفت : << خوب باید هم از سنگ سفید باشه , معدنش اینجاست , انگار پولدار شدی . منم باید خودمو بازنشست کنم و بیام اینجا آهنگری کنم >> بعد شمشیر را به آرشام پس داد و گفت : << بعد از اتمام جنگ به عنوان یادگاری نگهش میداری و خاطرات این جنگ رو هم برای نوه هات تعریف میکنی ولی حالا باید با اون در مقابله دشمن بایستی . >>

مانی به آرشام کمک کرد تا وسایلش را جمع کند در این احوال از او پرسید : << راستی داستان نایمو چیه ؟؟ چند وقته پیش توعه ؟؟ هیچوقت ازش چیزی تو نامه هات نگفتی !! >>

آرشام گفت : << وقتی از قبیله م جدا شدم و دنبال یه جایی واسه موندن میگشتم نایمو رو پیدا کردم , پسر کوچولوی نحیفی بود اما مغرور . چند روزی بود که غذا نخورده بود . ایبو قبل از اینکه به شمال بیاد , از ( آسیریا ) عبور کرده بود و (دشت زمرد ) رو غارت کرده بود . نایمو تنها بازمانده خانواده اش بود . با اینکه فقط هفت هشت سالش بود از دست ایبو فرار کرده بود و به مرز های ما پناه آورده بود . من پیداش کردم بهش غذا دادم و بعد با خودم اوردمش به اینجا و بیست ساله که با من زندگی میکنه . یه جورایی مثل پسر خودم میمونه >>

مانی گفت : << از ماجرای اون شهر خبر دارم . ایبو بلایی بود که سر کشور ما و بعد کشورهای همسایه نازل شده بود اما اتفاقاتی که تو دشت زمرد افتاد , فاجعه بزرگی بود , هورشید بهشون کمک کرد تا دوباره شهر رو بسازن , پس نایمو رو خودت بزرگ کردی , نگران بودم نتونه گندم رو خوشبخت کنه >> آرشام در حالیکه آخرن بسته اش را برمیداشت گفت : << ازین بابت نگران نیستم , ولی بخاطر این جنگ نگرانم , دلم نمیخواد بلایی سر گندم و نایمو بیاد , ما باید این جنگ رو پیروز بشیم , بخاطر خانواده هامون >>

مانی گفت : << من هیچوقت نتونستم مثل تو خانواده تشکیل بدم اما خانواده تو برای من هم مهم و ارزشمندن , با کمک خدا ما این بار هم پیروز میشیم و دنیا رو از شر ایبو نجات میدیم >>


هل بیت خداوندگاران کرامت اند و شأن سخای حضرت رب الکریم. مومنانی که با خوانش این اوصاف از حضرات معصومان، تقاضای کرم دارند هم این رابط را فهمیده اند اما این فهم زمانی به کمال خواهد رسید که ما نیز به این مدار و قرار نیکو باشیم. یعنی به وسعت روزی ای که داریم در گشایش کار مردمان بکوشیم. به اندازه توانمان، راه را برای مردم بگشاییم. مراقب باشیم تا نه بخل در جانمان چون خار بخلد و دست کرم را زخم زند و نه بخیلان بتوانند ما را به راهی جز از کرم ببرند. این را از نسخه ای باید بیاموزیم که در نامه امام رضا(ع) به حضرت جواد(ع) نوشته شده است؛ ای پسرم، به من خبر رسیده است که خدمتکاران تو را از درب کوچک خانه بیرون می rlm;برند، زیرا بخل دارند که از ناحیه تو خیری به کسی برسد. تو را به حقی که بر گردنت دارم، هنگام واردشدن به خانه و خارج شدن، از درب بزرگ رفت وآمد کن و همراه خود طلا و نقره فراوان بردار و به هر کس که از تو درخواست کرد عطا کن . این رسم امامت است و منشی که حضرت محمدبن علی را به جواد الائمه نام بردار کرده است. باید توجه کرد به این نکته ظریف که باید از مرحله محبت سخا، به زیستن به قانون کرم رسید. قطعا کسی که از جود و سخای امام جواد می خواند و از حضرتش بدان قاعده می خواهد، خود نیز باید اهل داد و دهش باشد. وقتی امام به عنوان الگوی تام در ادامه اسوه حسنه نبوی تعریف می شود، خطی برای تماشا بر طاق آسمان نقش نبسته است بلکه رسم الخطی مهندسی شده است تا بدان در زمین تمسک جوییم و زندگی ها را آباد کنیم.

+نوشته شده در سه شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۹ساعت10:29 توسطغلامرضا بنی اسدی |نظر بدهید
بایستگی های دوست یابی در کلام امام جواد(ع)

نسبت ما با امام را از همان قدیم، نسبت با خورشید تعریف کرده اند. این که از امام زمان(عج) هم تعبیر به خورشید پشت ابر می شود، در همان راستاست. رابطه نوردهی و راهنمایی و راهبری. از همان اول هم اهل ایمان بدین رابطه اعتقاد راسخ داشتند و همواره به تراز کردن رفتار خود در این هندسه کوشیده اند. البته کسانی خواسته اند این مسیر نورانی را ببندند و یا مسیر های جعلی هم در کنارش بگشایند اما حقیقت همواره جلوه گری کرده است به گونه ای که راه های بدلی، خالی مانده است.
این فرآیند در دوران امامت برخی از معصومان پر رنگتر بوده است از جمله امام جواد(ع) که شاهد طرح نظریه های گوناگونیم اما سرانجام حضرت ایشان از دل تاریکی ها و شبه افکنی ها، حقیقت امامت را نمایان می فرمایند. شاید همین تبحر در نوجوانی و جلوه گری حقیقت در رفتار و مدرسه ایشان بود که عباسیان را حساسیت افزا شد تا همه توان خود را در محدودو از درسترس خارج کردن ایشان بکوشند تا مردم نتوانند از محضرشان مستقیم استفاده کنند لذاست که شاهد کمترین احادیث از حضرت ایشان هستیم. چنان که دست رسیده های ما از امام جواد(ع) - چنان که گفته می شود - فقط ۲۵۰ حدیث است یعنی از ۱۷ سال امامت حضرت شان همین مقدار برای ما مانده است. این البته به معنای ثبت نشدن نیست بلکه از آن روست که جریان حاکم، نگذاشته است که مردم با ایشان در ارتباط مستقیم باشند تا بتوانند از کلام نورانی شان بهره برند.
شیوه امامت ایشان بر امت نیز از طریق <<شبکه وکالت>> است که امام صادق(ع) به طراحی آن پرداختند و از آن زمان داری سازمان و نظامات خاص خود شد به گونه ای که حضرت جواد(ع) نیز از همین طریق با مومنان در اقصای عالم اسلام از جمله بغداد و کوفه و اهواز و بصره و همدان و قم و ری و سیستان و بُست و ارتباطات امت- امامت را سامان می دادند. هرگاه نیز فرصت، همراه می شد، در مباحث علمی ورود و راه را تبیین می فرمودند و گاه نیز، به شیوه نامه نگاری روی می آوردند و از این طریق رابطه خویش با شیعیان را تعریفی نو می کردند چنان که در <<موسوعه الامام الجواد>> نام ۶۳ نفر از افرادی که امام با آنان مکاتبه داشته ، ذکر شده است. به هر روی، راه ها را اگر چه حاکمان می بستند تا مردم راه نیابند به حقیقت اما امام متناسب با شرایط، دریچه ها را می گشودند و هدایت را چون جریانی، مدام، پرچمداری می فرمودند.
در این میان اما گاه به حدیث نیز لب می گشودند تا <<جام های آفتاب>>روشنایی فردا ها را تضمین کند که از آن میان می توان به دو حدیثی تمسک کرد که می تواند روابط اجتماعی ما را سامان دهد از جمله این که به جد از هم نشینی با نااهلان پرهیز می دهند به این سخن که<<مواظب باش از مصاحبت و دوستى با افراد شرور، چون که او همانند شمشیرى زهرآلود، برّاق است که ظاهرش زیبا و اثراتش زشت و خطرناک خواهد بود>>. بازخوانی این حدیث به هشدار ما را از بدان، پرهیز می دهد. راهبردی که اگر در پیش گیریم، باب دوستی با افراد ناباب، قفل خواهد خورد تا نتوانند دین و دنیا مان را به بازی بگیرند چنان که هر جا در را باز یافته اند، دروازه ای به جهنم گشوده اند به روی افراد غافل. پرونده های قضایی و احکامی که اجرا شده است، صدق این حدیث را امضا می کند که اگر اول راه به خوانش در می آمد بسیاری از افراد به جای محبس و زیر تیغ بودند، به زندگی خویش مشغول بودند. امام البته روی دیگر سکه را هم به ما می نمایانند که در کنار پرهیز از اشرار، نیازمند تعامل و هم نشینی با ابرار هم هستیم لذا به این سخن توجه مان می دهند که<<ملاقات و دیدار با دوستان و برادران - خوب - ، موجب صفاى دل و نورانیّت آن مى گردد و سبب شکوفائى عقل و درایت خواهد گشت ، گرچه در مدّت زمانى کوتاه انجام پذیرد.>> و این یعنی باید زیست جمعی را به رسمیت شناخت و به رسم خوبان و کریمان زندگی را سامان داد تا کرم و نیکی، رسم الخط رایج جامعه شود.
در جامعه کریمان هم زندگی راحت تر است و هم افق نگاه ها کلانتر و هم معارف و مکارم اخلاق در افزایش است و این همان است که پیامبر خدا در فلسفه بعثت خود تبیین می فرماید و هم ائمه (ع) بدان اهتمام داشتند. فکر می کنم تاسی به سیره امامان بهترین سبک برای زندگی است و قطعا ایمان هم جز تمسک به سیره عملی شان نیست.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه زبان انگلیسی متوسطه دوم سروآباد خانه کتاب و ترجمه دقیق: اولین مرکز ترجمه تخصصی در ایران؛ ترجمه بیش از 400هزار واژه تخصصی در ماه ==>> ورود از پیوند ها www.andishmandproject.com کتابخانه عمومی سیار قاصدک رشت مطالب اینترنتی آریا مارکتینگ، مجله آنلاین بازاریابی،فروش،کسب و کار و کارآفرینی مجله آموزش زبان انگليسي در خانه baran21 SPORT