قسمت دوم

شب در شهر طلایی آرامش خاصی داشت , آسمان همیشه صاف بود و نور ستارگان بی شمار , آسمان رو نورانی میکردند در تمام شهر صدای موسیقی و آواز شنیده میشد . بعد از صرف شام وقت آن رسیده بود که مانی دلیل آمدنش را به آرشام بگوید . مانی بدون مقدمه گفت : << آرشام , جنگ در راهه . جاسوس های ما خبر اوردن که ایبو خودش رو نشون داده و میخواد دوباره حمله کنه اینبار با ارتشی از شرق >>

آرشام که از شنیدن این خبر خشمگین شده بود گفت : << اون دوباره از سوراخش درومده بیرون >>

مانی گفت : << بله و اینبار قوی تر از قبل >>

آرشام گفت : << نجوا میخواد چیکار کنه ؟ اینبار هم نمیخواد کاری بکنه یا موضعش فرق کرده ؟؟ فکر میکردم که این نبرد راهب ها باشه . >>

مانی گفت : << نجوا مدتیه که ناپدید شده و ازش خبری نداریم برای همین سراغ تو اومدم تا ازت کمک بگیرم . به کمک تو و قبیله ات نیاز داریم . خبرهایی که به گوش مون رسیده هورشید رو نگران کرده, نیروی تاریکی دوباره به جریان افتاده . >>

آرشام گفت : << مانی تو خودت خوب می دونی که من نمیتونم . من قبیله مو ترک کردم و مسئولیتم در قبال خانواده ام از قبل سنگین تر شده . گندم فقط منو داره . چطور می تونم برگردم اونم با بعد از روز شوم >>

مانی گفت : ما گندم رو با خودمون به پایتخت میبریم تا توی دژ امپراطور در امنیت کامل باشه در مورد قبیله ات هم باید بگم که اونا فقط در صورتی توی جنگ شرکت میکنند که حاکم شون ازشون بخواد , هسنت ها هنوز پا بر جا هستن . >>

در همین لحظه در اتاق باز شد و نایمو وارد شد و گفت : <<من باهاتون میام . می خوام بجنگم . خانواده من بدست شرقی ها کشته شدن . >>

آرشام گفت : << تو بازهم داشتی قایمکی گوش می کردی ؟؟ کی میخوای ازین اخلاقت دست برداری پسر >> پاروش که ساکت نشسته بود و به حرف بقیه گوش میداد گفت : << این یه جنگ تمام عیار با یه دشمن قدرتمنده . یه شاگرد آهنگر >>یخواد بجنگه ؟؟ تو سرباز نیستی . میدان جنگ جای آدمهای آموزش دیده است , تو چطور می خوای بجنگی ؟؟ یکی هم باید مراقب تو باشه >> نایمو گفت : << من آموزش دیدم . پدر به من آموزش داده . میتونم بجنگم . >> پاروش پوزخند زد که آرشام به مانی گفت : << شاگردت یه چیزی رو خوب یاد نگرفته . نباید از روی ظاهر کسی در موردش قضاوت کنه . >> بعد خطاب به پاروش گفت : << بعنوان یه جنگجو هیچوقت عادت شمشیر زدن رو ترک نکردم و تو تمام این سالها در کنار آهنگری , با نایمو تمرین میکردم , اگه می خوای بدونی که اون چقدر خوب می جنگه میتونی فردا باهاش مبارزه کنی . یه مبارزه تمرینی >> مانی خندید و به آرشام گفت : << هنوز هم مثل قدیمی . فکر میکنی هرچیزی که متعلق به توعه بهترینه . درسته که نایمو رو تو تعلیم دادی ولی پاروش هم شاگرد من و از فرماندهان ارتشه . >>

بعد آرشام گفت : << من به زمان نیاز دارم تا در مورد اومدنم تصمیم بگیرم بهم وقت بده . تصمیم سختیه . >> مانی گفت : << زمان زیادی نداریم , باید زود تر تصمیمتو بگیری . >> بعد از اینکه صحبت های آرشام و مانی تمام شد پاروش سمت نایمو رفت و گفت : و اما تو نایمو. مطمئنی که میخوای فردا مهارتهای انکار نا پذیرت رو به من نشان بدی ؟؟ نایمو لبخندی زد و گفت : فردا همه چیز مشخص میشه .

.

هر 5 نفر شب را در فکر فردا سپری کردند . مانی از نیامدن آرشام و همراهی نکردن قبیله اش , نگران بود و آرشام از بابت دخترش . نایمو هم از اینکه فردا با یک سرباز واقعی مبارزه میکرد بسیار خوشحال بود اما خشمگین هم بود و میخواست انقام خانواده اش را بگیرد . ولی در دل پاروش چیز دیگری می گذشت . او از مهارت های آرشام چیزهای زیادی شنیده بود و می دانست تنها کسی که در شمشیر زنی حریف آرشام میشد , استاد خودش مانی بود ولی اگر فردا او از نایمو شکست می خورد چه میشد ؟؟ یعنی پاروش شاگرد خوبی نبود ؟؟ در این صورت او که با استعداد ترین شاگرد مانی بود باعث سر افکندگی استاد میشد . در این فکر بود که چشمانش سنگین شد و خوابش برد .

صبح روز بعد همگی دور میز مشغول خوردن صبحانه بودند که پاروش وارد شد . چشمانش پف کرده بود و سر وضع بسیار آشفته ای داشت روبروی مانی نشست و همین طور که مشغول سر کشیدن لیئان شیر بود مانی پرسید : << دیشبو راحت خوابیدی ؟؟ >> پاروش بدون اینکه به مانی نگاه کند به دروغ گفت : << بله راحت بودم >> . می دانست فرمانده اش که سالهاست او را بخوبی میشناسد فهمیده که شب خوبی را سپری نکرده است . مانی با صدای ارام خطاب به پاروش گفت : << تو بهترین جنگجوی منی همینطور بهترین فرمانده . امروز قراره که با نایمو زور آزمایی کنی . شاید فقط یه شاگرد آهنگر بنظر بیاد اما اون زیر دست آرشام بزرگ شده و آموزش دیده , توهم توی این سالها میدون نبرد مهمی رو تجربه نکردی پس باید شاگرد آرشام رو شکست بدی چون تو یکی از بهترین هایی . >> حال پاروش خراب تر شد . با خود فکر میکرد که اگر پیروز نشود چه اتفاقی می افتاد ؟؟ اگر کسی در لشگر میفهمید که دست راست ژنرال مانی , در زور آزمایی از یک جوان آهنگر شکست خورده , چه ابرو ریزی رخ میداد . پاروش در افکار خود غوطه ور بود که مانی ادامه داد : << قبل اینکه تو بیای با آرشام صحبت کردم و اون قبول کرده که ما رو همراهی کنه . ما امروز روهم اینجا میمونیم تا آرشام آماده حرکت بشه بعد به سمت شمال حرکت میکنیم تا بهمراه قبیله ( خونٍ سیاه ) به پایتخت بریم , امیدوارم کارمون اونجا زود تر تموم بشه باید تا 8 روز دیگه پایتخت باشیم و لشگر را به سمت استحکامات شرقی راهی کنیم . >>

بعد از اتمام صبحانه , آرشام پیش مانی رفت و گفت : << با من بیا می خوام یه چیزی رو نشونت بدم .>> مانی به دنباله آرشام به زیر زمین خانه رفت . آرشام از داخل کمد وسایلش , بسته ای را بیرون آورد و در حالی که داشت پارچه های دورش را باز میکرد گفت : << سال پیش اینو واسه خودم درست کرده بودم بیاد گذشته ها , ولی انگار باید ازش استفاده کنم . >> آخرین پارچه را کنار زد و مانی توانست شمشیری که آرشام ساخته بود را بببیند . شمشیر بسیار زیبایی بود , تیغه بلندش از جنس فولاد بود که با رگه هایی از طلا تزئین شده بود . مانی شمشیر رو به دست گرفت و در دستش چرخاند . از شمشیر خوشش آمده بود و گفت : خیلی خوش دسته اما از شمشیر خودم سنگین تره . تیغه اش هم سه (راسه ) درسته ؟ << در این داستان هر راس معادل 30 سانتی متر است >> آرشام گفت : << آره در ضمن دسته ی شمشیر هم از جنس سنگ سفیده. >> مانی که علاقه زیادی به شمشیر و چاقو داشت در حالیکه به وجد آمده بود با خنده گفت : << خوب باید هم از سنگ سفید باشه , معدنش اینجاست , انگار پولدار شدی . منم باید خودمو بازنشست کنم و بیام اینجا آهنگری کنم >> بعد شمشیر را به آرشام پس داد و گفت : << بعد از اتمام جنگ به عنوان یادگاری نگهش میداری و خاطرات این جنگ رو هم برای نوه هات تعریف میکنی ولی حالا باید با اون در مقابله دشمن بایستی . >>

مانی به آرشام کمک کرد تا وسایلش را جمع کند در این احوال از او پرسید : << راستی داستان نایمو چیه ؟؟ چند وقته پیش توعه ؟؟ هیچوقت ازش چیزی تو نامه هات نگفتی !! >>

آرشام گفت : << وقتی از قبیله م جدا شدم و دنبال یه جایی واسه موندن میگشتم نایمو رو پیدا کردم , پسر کوچولوی نحیفی بود اما مغرور . چند روزی بود که غذا نخورده بود . ایبو قبل از اینکه به شمال بیاد , از ( آسیریا ) عبور کرده بود و (دشت زمرد ) رو غارت کرده بود . نایمو تنها بازمانده خانواده اش بود . با اینکه فقط هفت هشت سالش بود از دست ایبو فرار کرده بود و به مرز های ما پناه آورده بود . من پیداش کردم بهش غذا دادم و بعد با خودم اوردمش به اینجا و بیست ساله که با من زندگی میکنه . یه جورایی مثل پسر خودم میمونه >>

مانی گفت : << از ماجرای اون شهر خبر دارم . ایبو بلایی بود که سر کشور ما و بعد کشورهای همسایه نازل شده بود اما اتفاقاتی که تو دشت زمرد افتاد , فاجعه بزرگی بود , هورشید بهشون کمک کرد تا دوباره شهر رو بسازن , پس نایمو رو خودت بزرگ کردی , نگران بودم نتونه گندم رو خوشبخت کنه >> آرشام در حالیکه آخرن بسته اش را برمیداشت گفت : << ازین بابت نگران نیستم , ولی بخاطر این جنگ نگرانم , دلم نمیخواد بلایی سر گندم و نایمو بیاد , ما باید این جنگ رو پیروز بشیم , بخاطر خانواده هامون >>

مانی گفت : << من هیچوقت نتونستم مثل تو خانواده تشکیل بدم اما خانواده تو برای من هم مهم و ارزشمندن , با کمک خدا ما این بار هم پیروز میشیم و دنیا رو از شر ایبو نجات میدیم >>